سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 91/11/26 | 11:25 صبح | نویسنده : علیرضاقاسمی راوندی

چند سال قبل از انقلاب مرحوم پدرم یک خانه قدیمی یک طبقه که محل سکونتمان بود را با دویست متر زمین و یک زمین 135 مشارکتی دیگر در تهران و یک باغ را در بهترین نقطه راوند فروختند و یک خانه دو طبقه و نیم 135 متری خریداری نمودند و اینطور که مادرم میگفت ده هزار تومان برایشان ماند که آنهم خرج خانه شد . اطاق تکی که در طبقه سوم این خانه قرار داشت بمن که پسر بزرگ خانواده بودم رسید و مختصر لوازمی که داشتم را در آن قرار دادم . یادم هست یک غروب که از سر کار برگشته بودم همینکه وارد اطاق شدم صدای فریاد زنی را شنیدم که میگفت : چیه اینقدر شما توی خانه ما رو نگاه میکنید آخه یه پرده ای ، یه حصیری آویزان کنید جلوی پنجرتون . شاید شما بتونید احساس اون موقع مرا درک کنید . ما سالها در خانه یک طبقه زندگی کرده بودیم و خوب یادمه که تا اون لحظه از پنجره یک نظر هم به خانه کسی نیانداخته بودم و شاید در دور دست گاهی به کوه نگاه میکردم که در آن هنگام هم داخل خانه ای پیدا نبود . حالا برای اینکه بهتر توضیح داده باشم مجبورم اعتراف کنم که گاهی در آن زمانها که خیابانهای تهران مانند این روزهای خیابانهای غرب بود برای اینکه نگاهم به اندام خانمها نیافتد سر به زیر راه میرفتم . البته باز اعتراف میکنم که همیشه اینطور نبودم اما یادمه که خیلی تنها بودم و همفکری نداشتم .. خوب دیگه امیدوارم متوجه اون لحظه بنده شده باشید . یادمه زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم در حالی که روی پنجه بلند شده سعی میکنه تا مرا ببینه . این خبر رو به مادرم دادم و او گفت که حصیری رو خبر کن تا پشت پنجره ها حصیر آویزان کنه . بعد از اینکه حصیرها آویزان شد و پرده هم زدیم ، دیدم که ما میتوانیم آن طرف را ببینیم و آنها نمیتوانند ما را ببینند و تهمتهای آن زن همسایه برایم خیلی گران تمام شده بود و به اصطلاح غرورم جریه دار شده و آن خانم با رفتارش فکر مرا خراب کرده بود . البته پنجره های تمام خانه های آنجا با پرده پوشیده بود و داخل خانه ها پیدا نبود و منهم از اعتراض زن همسایه متعجب شده بودم . مدتی گذشت و یک روز بخودم آمدم با خودم فکر کردم منکه آدمی نبودم که نگاهم به خانه همسایه بیافتد . همانجا بود که از خیر هوا و منظره پنجره هم گذشتم و آنرا بسته و چفت بالا و پایین آنرا هم انداختم و پرده ها را هم کیپ بستم . سالها گذشت و طاقچه باریک و کوتاهی که جلوی پنجره قرار داشت شده بود محل بطری های خالی و لوازم اضافه ای که میشد در آنجا قرار داد . یادم هست که یک روز یکی از دوستانی که با هم شطرنج بازی میکردیم به خانه ما آمد . البته آن زمان او زن و یک دختر چهارده ساله خیلی زیبا داشت اما بمحض ورود به اطاقم بسمت پنجره رفت و گفت : به به اینجا برج دیده بانی هم که داری ! جلو رفت و پرده را کنار زد . اما من مانع از باز کردن پنجره شدم و به او گفتم : ما دیگر از این پنجره استفاده نمیکنم و همیشه بسته است . بطریها و لوازمی که این پشت قرار داده ام را که میبینی همه را خاک گرفته . در اینجا لازم به توضیح است که درست زیر پنجره ما یک حیاط خلوت قرار داشت و ما با سقفی کاذب آنرا به آشپزخانه اضافه کرده بودیم . یک شب که در اطاقم خواب بودم خواب دیدم که انگار در طبقه اول خوابیده ام و در خواب تصمیم گرفتم که به آشپزخانه بروم در خواب به خودم گفتم : چه کاریه برم دور بزنم و از درب اطاق برم از همین پنجره به حیاط خلوت و آشپزخانه میروم . در خواب بلند شدم پرده را کنار زدم بطری ها و لوازمی را که لبه طاقچه پشت پنجره بود را روی زمین گذاشتم و چفت پایین پنجره را باز کردم اما هر چی سعی کردم چفت بالای پنجره باز نشد و چون از باز شدن آن نامید شدم بر گشتم و روی تخت خوابیدم . صبح که از خواب بیدار شدم ، ملاحظه کردم که لوازم پشت پرده همه روی زمین است و پرده کنار رفته و چفت پایین پنجره هم باز شده با قرار دادن دستم روی چفت بالا همان احساسی را که در خواب داشتم پیدا کردم و در بیداری هم باز نشد . برداشتهای اخلاقی بسیاری از این ماجرا میتوان داشت که همه را بعهده خوانندگان عزیز میسپارم . اما قصد بنده از نوشتن آن درس عبرت گرفتن از ماجراهایی از این قبیل بود .




تاریخ : چهارشنبه 91/11/18 | 10:54 صبح | نویسنده : علیرضاقاسمی راوندی

اواسط دهه شصت و ماه مبارک رمضان بود که به پارک ساعی رفته بودم . پارک را در محلی که قبلاً دره سرسبزی بوده تاسیس کرده بودند و به این لحاظ قسمتهایی از آن دارای شیب تند است . بنده روی نیمکت بالای قسمت شیب نشسته بودم و داشتم با شطرنج و کتابی که در آن مورد آورده بودم ، تمرین میکردم که صدای ناله خانمی در قسمت انتهایی پایین شیب توجهم را جلب کرد . دیدم خانمی خودش را روی چمنها انداخته و همراه با به پهلوها غلطیدن با ناله فریاد میکشد . در همین هنگام مرد تنومندی که موهایش سرش را از ته تراشیده بود و عرق گیر سفیدی بر تن داشت به او نزدیک شد و با او به گفتگو پرداخت در آن لحظه تصور کردم که آن زن معتاد است و آن مرد هم فروشنده مواد و زن از عدم دسترسی به مواد درد میکشد . همینطور که مشغول مطالعه و تمرین شدم باز صدای ناله زن بلند شد و اینبار کمک میخواست . شطرنج را جمع کردم و بآرامی و با کمی ترس از پله ها بسمت ایشان راهی شدم . کسی آن حوالی نبود و او همچنان به ناله و تقاضای کمک ادامه میداد وقتی نزدیک شدم برگشت و مرا نگاه کرد اما هیچ نگفت منهم که دیدم چیزی نمیگوید تردیدم از اینکه گمان میکردم که از عدم دسترسی به مواد ناله میکند بیشتر شد و از آنجایی که تیپ و چهره بنده به آن گروه نمیخورد فهمیده که از دست من کاری ساخته نیست و تقاضای کمک از کسی که آلوده به مواد نیست فایده ای ندارد . لذا راه را کج کردم و به سمتی دیگر رفتم . مقداری که پیش رفتم مرا صدا کرد و از من کمک خواست و خدا را هم قسم میداد . برگشتم و بسوی او رفتم ، وقتی نزدیک شدم مشاهده کرم که آن خانم حامله است و بخاطر نزدیکی تولد کودکش دارد درد میکشد . اینکه ایشان با آن وضعیت آنجا چکار میکرد بخودش مربوط بود و ما در آن مورد کنجکاوی نکردیم . سه نفر آقا و چهار دختر خانم را از اطراف جمع کردم و با گفتن موضوع آنها را برای کمک خواستم . یکی از آقایان ماشین داشت و قرار شد آنرا که بالای پله ها و ضلع غربی پارک در خیابان ولی عصر بود به سمت درب شمالی که پله نداشت بیاورد . او که رفت به دخترها گفتم که بلندش کنند تا به آنجا ببریم اما دخترها با گرفتن چهار مچ دستها و پایش وضعیت نامناسبی برایش بوجود آوردند و بدنش به زمین کشیده میشد. منکه این وضعیت را دیدم به آنها گفتم که اینطور نمیشود و به یکی از آقایان که ورزشکار بود و از چهره اش انسانیت آشکار بود گفتم که آقا الآن وقت این حرفها نیست و شما بلندش کن بسمت درب پارک ببریم . او هم همینکار رو کرد و مانند این فیلمها او را روی دو دست بلند کرد و بسمت درب پارک براه افتادیم . مقداری که نزدیک شدیم من سریعتر رفتم که با آن آقایی که قرار بود ماشین بیاورد هماهنگ کنم اما او نیامده بود و شاید احساس دردسر و خطر مانع از آمدنش شده بود . آنجا خیابان پیچ در پیچی دارد که بسمت خیابان ولی عصر میرود . همینطور که برای یافتن ماشین بسمت آنجا میرفتم دیدم یک راننده تاکسی کنار جوی پارک کرده و درب سمت شاگرد را باز گذاشته و خودش داخل جوی رفته و برای اینکه کسی نبیند خودش را استتار کرده و دارد هندوانه نوش جان میکند به او که موضوع را گفتم حاضر به همکاری شد و باتفاق جوانی که خانم را حمل میکرد بسوی بیمارستانی که داخل یک خیابان فرعی در اوائل خیابان مطهری بود حرکت کردیم . جالب اینجا بود که آن خانم بمحض اینکه روی تخت قرار گرفت بچه به دنیا آمد و پرستاری بلافاصله با لبخندی زیبا آن خبر را برای ما آوردند . من به آن دو نفر گفتم که آقایان کار ما دیگر تمام شد و باید زودتر از آنجا برویم اما یکی راننده اسرار داشت که بداند بچه دختر است یا پسر ؟! و من او را قانع کردم که هر چه زودتر محل را ترک کنیم . امیدوارم که از خواندن این خاطره لذت برده باشید .




تاریخ : جمعه 91/11/6 | 5:47 صبح | نویسنده : علیرضاقاسمی راوندی

در سنین نوجوانی سر کوچه امان ایستاده بودم که دیدم یک سنگ بزرگ از سمت بزرگترها که با هم درگیر بودند دارد بسمت من میآید ، آن سنگ بعد از برخورد با دیواری که در کنارش ایستاده بودم به سرم برخورد کرد و به زمین افتاد . اکنون که فکر میکنم یادم هست که هیچ اتفاقی برایم نیافتاد و حتی هیچ نقطه ای ای سرم خون نیامد و ورم هم نکرد . همیشه این مسئله برایم عجیب بود و این برای اولین بار است که بازگو میکنم .

مانند این حادثه یک بار دیگر هم در سنین بیست و چند سالگی بود که از اتفاقی جان سالم بدر بردم و آن شب هنگامی بود که با دوستان جمع شده بودیم و جوان ورزشکاری که از ارامنه محلمان بود تصمیم گرفت برایمان نمایشی از هنر رزمی خود و هنرنمایی با نانچیکو را برایمان اجرا کند . همه دور او حلقه زدیم و او داشت با سرعت زیادی نانچیکو را با دستهایش حرکت میداد که ناگهان احساس کردم جسمی از کنار سرم گذشت و مقدار خیلی کمی با موهایم برخورد کرد البته اون نانچیکوی آن رزمی کار بود که از دستش رها شد و من به دلیل تاریکی هوا و سرعت زیاد متوجه آمدن آن بسوی خودم نشدم اما اون بیشتر از من ترسیده بود و میگفت که برای اولین بار بود که نانچیکو از دستش رها شده بود و مرتب از من عذرخواهی میکرد . بهر حال این دو مورد را که شبیه بهم بود یکجا نوشتم تا هر چه زودتر بسراغ دو مورد آخر که نوشتنشان هم برایم بسیار سخت و دشوار است برویم . اما مینویسم هر چه بادا باد اولی بسیار عبرت آموز است و دومی هم خطرناک . البته قبل از آنها یک خاطره خوش که قولش را داده بودم و چنانچه مورد دیگری از این گذر در خاطرم نیامد .




تاریخ : شنبه 91/10/30 | 11:44 صبح | نویسنده : علیرضاقاسمی راوندی

تا آنجایی که بخاطر دارم چهار مورد دیگر مانده که اینک پنجمین آنرا برایتان تعریف میکنم . تا چند سال پیش بیشتر با دوچرخه مسیرهای نزدیک را طی میکردم . دورترین مسیری که با دوچرخه رفتم تمامی طول بزرگراه صیاد شیرازی و سپس از آنجا به بالای پارک قیطریه بود و از سوی دیگر تا میدان اعدام هم رفته بودم . یاده هست که داشتم از سمت میدان هفت حوض ( نبوت )نارمک خیابان گلبرگ ( جانبازان ) را به سمت میدان سبلان میآمدم . آن موقع دوچرخه کورسی داشتم و به دلیل خلوت و سراشیبی بودن خیابان سرعت دوچرخه بسیار زیاد بود . همانطور که رکاب میزدم از دور مشاهده کردم که یک پیکان در حال سوار کردن مسافر است همانطور که به آن نزدیک میشدم با خودم گفتم که نیازی به کم کردن سرعت نیست و تا بخواهم به او برسم حرکت کرده و رفته ، همینطور هم شد و سواری به لاین وسط آمد و سرعت گرفت منهم که داشتم به آن نزدیک میشدم کم کم فاصله داشت متعادل میشد . اما سواری بطرز ناگهانی همان لاین وسط ترمز کرد . منکه از توقف ناگهانی ماشین حسابی جا خورده بودم دیگر فرصت این را که دستم را پایین ببرم و ترمز بگیرم را نداشتم ( آخر در دوچرخه های کورسی اهرم اصلی ترمز آن را در قسمت انحنای زیرین فرمان تعبیه کرده اند ) و دیگر برای گرفتن ترمز ضعیف بالا هم خیلی دیر شده بود اما دانستم که راننده قصد پاده کردن مسافر را دارد  لذا با خودم فکر کردم که اگر به سمت راست ماشین بروم ممکن است که مسافر درب را باز کند و گذشته از برخورد با درب هر دو صدمه ببینیم و تصور کردم اگر به سمت چپ ماشین هم بروم ممکن است خوروی دیگری آمده و با او برخورد کنم و در همان لحظه تصمیم گرفتم که با قسمت عقب پیکان برخورد کنم . همین کار را هم کردم و با برخورد دوچرخه با عقب پیکان معلق زده و روی ماشین افتادم . دو شاخه چرخ کاملاً به عقب رفت و مقداری زخمی شدم اما صدمه جدی ندیدم . مسافر کاز ماشین پیاده شده بود از شدت برخورد وحشت کرده بود و دست و پایش میلرزید منهم که از طرز ترمز کردن راننده عصبانی شده بودم در حال برخورد لفظی با او شدم اما راننده انگار نه انگار که اتفاقی افتاده همینطور به جلو نگاه میکرد و هیچ نمیگفت . الآن فکر میکنم که شاید در این اندیشه بود که مقصر خود من بودم که از پشت به ماشین ایشان زده بودم . شکر خدا آن تصادف هم بخیر گذشت و جان سالم بدر بردیم . شنیدم که ملا نصرالدین به یکی از دوستانش گفت که شنیدی فلانی مرده دوستش سؤال کرد که علت مرگش چی بود ؟ ملا جواب داد که آن بنده خدا علت زنده بودنش هم معلوم نبود چه رسد به علت مرگش .  




تاریخ : سه شنبه 91/10/12 | 10:21 صبح | نویسنده : علیرضاقاسمی راوندی

خداوند اموات شما را رحمت کند ، حدود سالهای شصت و یک و دو ، خدا بیامرز پدرم دو ماه بود که برای تقسیم یک زمینی که ارثیه مادریم بود به راوند رفته بودند و چون سفر ایشان طولانی شده بود تصمیم گرفتم به آنجا رفته و علت تاخیر ایشان را بدانم  چون به آنجا رفتم ایشان فرمودند که برخی از افراد فامیل که نام نمیبرم برداشته اند و بهترین قسمتهای زمین را صاف کرده اند و میگویند این قسمتها متعلق به ماست . بهر حال شبانه به سراغ افراد فامیل رفتم و با آنها قرار گذاشتم که فردا صبح همه سر زمین حاضر باشند تا همانجا به این ماجرا خاتمه دهیم . فردا صبح همه آمده بودند غیر از دایی خدا بیامرزم . مرحوم پدرم گفت تو برو دائیت را بیاور ، تو را که ببیند می آید ، من گفتم چطوری بروم ، یکی از افراد فامیل گفت : یکی از این موتورها را بردار و برو  ، من گفتم : منکه موتورسواری نمیدانم و بهر حال همراه یکی از فامیلهایی که نمیشناختمش راهی شدیم . محل زمین پشت دانشگاه فعلی راوند بود و در آنجا هیچ نشانی از آبادانی وجود نداشت فقط یک کارخانه سنگ در نزدیکی جاده بود . دائی در یک باغ کنار جاده کار میکرد لذا به جاده آمده به باغی که در همین سمت جاده بود رفتیم . بعد از گفتگی کوتاهی دائی با ما همراه شد و ترک وسط نشست . اکنون باید از آن سمت جاده به سوی زمین میرفتیم  . مقداری که رفتیم  من احساس کردم که راننده موتور قصد دارد به آن سمت جاده بپیچد پشت سر را نگاه کردم و دیدم تعدادی ماشین با سرعت بسمت ما میآیند به فامیل موتور سوار گفتم نپیچ ، بگذار این ماشینها رد شوند و از اینکه او را خبر کرده بودم احساس راحتی کردم  اما جند لحظه بعد دیدم که خطوط وسط جاده زیر موتور هستند و ایشان دارند بصورت اریب از عرض جاده رد میشوند از آن سو راننده پشت سر ما که در حال رانندگی با زامیادهای آبی رنگ وحشتناک بود گمان کرده بود که راننده موتور دارد کنار جاده ویراژ میدهد و تصمیم گرفته بود که بر سرعت خود افزوده و هر چه زودتر ما را رد کرده و برود اما مشاهده کرده بود که هر چه میآید ما هم به جلوی او میآییم ، لذا محکم پایش را روی ترمز گذاشته بود . از این طرف بنده که خطوط وسط جاده را زیر موتور مشاهده کردم ، که میگذرد ، دستان خود را مشت کرده و بر راننده موتور لعنت فرستادم که چرا پیچید ؟؟!! در همین حال از زیر دستم جلوی زامیاد آبی رنگی را که هر وقت میبینم دلهره ام میگیرد را دیدم که کاملاً نزدیک آسفالت رسیده بود و ضربه ای که بما زد به زیر موتور بود . بعد از لحظه برخورد ، من بسمت آسمان به پرواز در آمدم ، البته ضربه که خورد منگ شدم و وقتی متوجه تصادف شدم که چشمانم بسته و دستانم باز بود و داشتم در هوا چون هواپیمای بدون موتور میرفتم  همانجا با خودم گفتم که الآن میافتیم و میمیریم و میرم اون دنیا بهشت و جهنم را میبینیم . بعد از این فکر با خودم گفتم که خوب است مانند آکروبات کارها بخودم چرخشی بدهم تا با سر روی زمین نیافتم و سعی کنم با کمر روی زمین فرود بیایم  اما چشمانم را که باز کردم  اللهی که چشمتان روز بد نبیند هم زمین را دیدم و هم آسمان را و تشخیص نمیدادم کدام طرف آسمان و کدام طرف زمین است . البته کسانی که در هوا چرخشی بخود میدهند ، هنگام پرش آن نیرو را از زمین میگیرند و بهر حال ارادی چرخیدت تصور باطلی بود . بعد از آنکه آن وضعیت را مشاهده کردم پیش چشمم دون دون سفید زد و همه چیز محو شد . همینطور که دستانم باز بود با صورت روی زمین و از تقدیر روی قسمت خاکی کنار جاده فرود آمدم . حدود پنج شش متری که با سر و صورت کشیده شدم که این زمان را هیچگاه از خاطر نمیبرم که درست مانند این بود که دور فیلم را کوتاه کرده باشیم ، برخوردم با زمین خیلی آرام بود . اما وقتی که گردنم برگشت درست مانند توپی که با ضرب زیاد شوتش کرده باشید بصورت چرخ ماشین درآمده و مصافت زیادی را چرخیدم . در حال نشسته متوقف شدم ، دنیا داشت دور سرم میچرخید و صحنه دائیم که از جاده به بیرون افتاده بود و راننده ناشی موتور را که در حالی که کمرش را گرفته بود و بسمت او میرفت و همچنین فکر پدرم  و مابقی افراد فامیل که بر سر زمین منتظر ما بودند موجب این شد که به هر صورتی بود برخیزم و به اوضاع کمک کنم  . هیچکس حاضر نبود دائی را به بیمارستان برساند تا دست آخر یک وانت پیدا کردیم و دائی را در پشت آن خواباندیم  در همان حال راننده موتور جلوی وانت نشست و وانت حرکت کرد و من هم قدری دنبال وانت دویدم و داد میزدم که صبر کنید منهم هستم  ههههه .... هر سه جان سالم بدر بردیم من پلک چشمم پاره شد و مچ دستم شکست و شلوار لی محکم و بادوامی را که آن سالها تهیه کرده بودم با تکه تکه  شدن از صدمه به پایم جلو گیری کرده بود . دائی چند سال بعد در همان جاده بر اثر تصادف برحمت خدا رفت و راننده موتور هم به دلائلی که خدا میداند هنوز هست . اما راننده وانت را در بیمارستان ماموری آمد از من سؤال کرد که مقصر که بود ؟! منهم گفتم راننده موتور و او را هر چند که از پشت بما زده بود رها کردند !! زمین را هم بعد از چند سال کشاورزی پدرم و حاصل محصولاتی جالب به دو فامیل نزدیکمان بمبلغ چهل هزار تومان فروختند که وقتی فامیل محترم فرمودند این پولی را که ما میدهیم پول سهم آبی هست که دارد و زمینش ارزشی ندارد ، من گفتم پس سیصد مترش را برای من دست نزنید و آنها هم قبول کردن و چون پدرم در یادداشتی که داد اشاره ای به این موضوع نکرد فامیل محترممان هم برای حرف خودشان ارزشی قائل نشدند و آخرین قطعه زمینی را که در راوند داشتیم  و من نه بخاطر ارزش مادیش بلکه بخاطر ارزش معنویش قصد حفظ آنرا داشتم ، جزو اموال خود محسوب نمودند . طولانی شد میبخشید .




       

  • فرش
  • بک لینک انبوه
  • ضایعات