سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 91/10/12 | 10:21 صبح | نویسنده : علیرضاقاسمی راوندی

خداوند اموات شما را رحمت کند ، حدود سالهای شصت و یک و دو ، خدا بیامرز پدرم دو ماه بود که برای تقسیم یک زمینی که ارثیه مادریم بود به راوند رفته بودند و چون سفر ایشان طولانی شده بود تصمیم گرفتم به آنجا رفته و علت تاخیر ایشان را بدانم  چون به آنجا رفتم ایشان فرمودند که برخی از افراد فامیل که نام نمیبرم برداشته اند و بهترین قسمتهای زمین را صاف کرده اند و میگویند این قسمتها متعلق به ماست . بهر حال شبانه به سراغ افراد فامیل رفتم و با آنها قرار گذاشتم که فردا صبح همه سر زمین حاضر باشند تا همانجا به این ماجرا خاتمه دهیم . فردا صبح همه آمده بودند غیر از دایی خدا بیامرزم . مرحوم پدرم گفت تو برو دائیت را بیاور ، تو را که ببیند می آید ، من گفتم چطوری بروم ، یکی از افراد فامیل گفت : یکی از این موتورها را بردار و برو  ، من گفتم : منکه موتورسواری نمیدانم و بهر حال همراه یکی از فامیلهایی که نمیشناختمش راهی شدیم . محل زمین پشت دانشگاه فعلی راوند بود و در آنجا هیچ نشانی از آبادانی وجود نداشت فقط یک کارخانه سنگ در نزدیکی جاده بود . دائی در یک باغ کنار جاده کار میکرد لذا به جاده آمده به باغی که در همین سمت جاده بود رفتیم . بعد از گفتگی کوتاهی دائی با ما همراه شد و ترک وسط نشست . اکنون باید از آن سمت جاده به سوی زمین میرفتیم  . مقداری که رفتیم  من احساس کردم که راننده موتور قصد دارد به آن سمت جاده بپیچد پشت سر را نگاه کردم و دیدم تعدادی ماشین با سرعت بسمت ما میآیند به فامیل موتور سوار گفتم نپیچ ، بگذار این ماشینها رد شوند و از اینکه او را خبر کرده بودم احساس راحتی کردم  اما جند لحظه بعد دیدم که خطوط وسط جاده زیر موتور هستند و ایشان دارند بصورت اریب از عرض جاده رد میشوند از آن سو راننده پشت سر ما که در حال رانندگی با زامیادهای آبی رنگ وحشتناک بود گمان کرده بود که راننده موتور دارد کنار جاده ویراژ میدهد و تصمیم گرفته بود که بر سرعت خود افزوده و هر چه زودتر ما را رد کرده و برود اما مشاهده کرده بود که هر چه میآید ما هم به جلوی او میآییم ، لذا محکم پایش را روی ترمز گذاشته بود . از این طرف بنده که خطوط وسط جاده را زیر موتور مشاهده کردم ، که میگذرد ، دستان خود را مشت کرده و بر راننده موتور لعنت فرستادم که چرا پیچید ؟؟!! در همین حال از زیر دستم جلوی زامیاد آبی رنگی را که هر وقت میبینم دلهره ام میگیرد را دیدم که کاملاً نزدیک آسفالت رسیده بود و ضربه ای که بما زد به زیر موتور بود . بعد از لحظه برخورد ، من بسمت آسمان به پرواز در آمدم ، البته ضربه که خورد منگ شدم و وقتی متوجه تصادف شدم که چشمانم بسته و دستانم باز بود و داشتم در هوا چون هواپیمای بدون موتور میرفتم  همانجا با خودم گفتم که الآن میافتیم و میمیریم و میرم اون دنیا بهشت و جهنم را میبینیم . بعد از این فکر با خودم گفتم که خوب است مانند آکروبات کارها بخودم چرخشی بدهم تا با سر روی زمین نیافتم و سعی کنم با کمر روی زمین فرود بیایم  اما چشمانم را که باز کردم  اللهی که چشمتان روز بد نبیند هم زمین را دیدم و هم آسمان را و تشخیص نمیدادم کدام طرف آسمان و کدام طرف زمین است . البته کسانی که در هوا چرخشی بخود میدهند ، هنگام پرش آن نیرو را از زمین میگیرند و بهر حال ارادی چرخیدت تصور باطلی بود . بعد از آنکه آن وضعیت را مشاهده کردم پیش چشمم دون دون سفید زد و همه چیز محو شد . همینطور که دستانم باز بود با صورت روی زمین و از تقدیر روی قسمت خاکی کنار جاده فرود آمدم . حدود پنج شش متری که با سر و صورت کشیده شدم که این زمان را هیچگاه از خاطر نمیبرم که درست مانند این بود که دور فیلم را کوتاه کرده باشیم ، برخوردم با زمین خیلی آرام بود . اما وقتی که گردنم برگشت درست مانند توپی که با ضرب زیاد شوتش کرده باشید بصورت چرخ ماشین درآمده و مصافت زیادی را چرخیدم . در حال نشسته متوقف شدم ، دنیا داشت دور سرم میچرخید و صحنه دائیم که از جاده به بیرون افتاده بود و راننده ناشی موتور را که در حالی که کمرش را گرفته بود و بسمت او میرفت و همچنین فکر پدرم  و مابقی افراد فامیل که بر سر زمین منتظر ما بودند موجب این شد که به هر صورتی بود برخیزم و به اوضاع کمک کنم  . هیچکس حاضر نبود دائی را به بیمارستان برساند تا دست آخر یک وانت پیدا کردیم و دائی را در پشت آن خواباندیم  در همان حال راننده موتور جلوی وانت نشست و وانت حرکت کرد و من هم قدری دنبال وانت دویدم و داد میزدم که صبر کنید منهم هستم  ههههه .... هر سه جان سالم بدر بردیم من پلک چشمم پاره شد و مچ دستم شکست و شلوار لی محکم و بادوامی را که آن سالها تهیه کرده بودم با تکه تکه  شدن از صدمه به پایم جلو گیری کرده بود . دائی چند سال بعد در همان جاده بر اثر تصادف برحمت خدا رفت و راننده موتور هم به دلائلی که خدا میداند هنوز هست . اما راننده وانت را در بیمارستان ماموری آمد از من سؤال کرد که مقصر که بود ؟! منهم گفتم راننده موتور و او را هر چند که از پشت بما زده بود رها کردند !! زمین را هم بعد از چند سال کشاورزی پدرم و حاصل محصولاتی جالب به دو فامیل نزدیکمان بمبلغ چهل هزار تومان فروختند که وقتی فامیل محترم فرمودند این پولی را که ما میدهیم پول سهم آبی هست که دارد و زمینش ارزشی ندارد ، من گفتم پس سیصد مترش را برای من دست نزنید و آنها هم قبول کردن و چون پدرم در یادداشتی که داد اشاره ای به این موضوع نکرد فامیل محترممان هم برای حرف خودشان ارزشی قائل نشدند و آخرین قطعه زمینی را که در راوند داشتیم  و من نه بخاطر ارزش مادیش بلکه بخاطر ارزش معنویش قصد حفظ آنرا داشتم ، جزو اموال خود محسوب نمودند . طولانی شد میبخشید .




  • فرش
  • بک لینک انبوه
  • ضایعات