چند سال قبل از انقلاب مرحوم پدرم یک خانه قدیمی یک طبقه که محل سکونتمان بود را با دویست متر زمین و یک زمین 135 مشارکتی دیگر در تهران و یک باغ را در بهترین نقطه راوند فروختند و یک خانه دو طبقه و نیم 135 متری خریداری نمودند و اینطور که مادرم میگفت ده هزار تومان برایشان ماند که آنهم خرج خانه شد . اطاق تکی که در طبقه سوم این خانه قرار داشت بمن که پسر بزرگ خانواده بودم رسید و مختصر لوازمی که داشتم را در آن قرار دادم . یادم هست یک غروب که از سر کار برگشته بودم همینکه وارد اطاق شدم صدای فریاد زنی را شنیدم که میگفت : چیه اینقدر شما توی خانه ما رو نگاه میکنید آخه یه پرده ای ، یه حصیری آویزان کنید جلوی پنجرتون . شاید شما بتونید احساس اون موقع مرا درک کنید . ما سالها در خانه یک طبقه زندگی کرده بودیم و خوب یادمه که تا اون لحظه از پنجره یک نظر هم به خانه کسی نیانداخته بودم و شاید در دور دست گاهی به کوه نگاه میکردم که در آن هنگام هم داخل خانه ای پیدا نبود . حالا برای اینکه بهتر توضیح داده باشم مجبورم اعتراف کنم که گاهی در آن زمانها که خیابانهای تهران مانند این روزهای خیابانهای غرب بود برای اینکه نگاهم به اندام خانمها نیافتد سر به زیر راه میرفتم . البته باز اعتراف میکنم که همیشه اینطور نبودم اما یادمه که خیلی تنها بودم و همفکری نداشتم .. خوب دیگه امیدوارم متوجه اون لحظه بنده شده باشید . یادمه زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم در حالی که روی پنجه بلند شده سعی میکنه تا مرا ببینه . این خبر رو به مادرم دادم و او گفت که حصیری رو خبر کن تا پشت پنجره ها حصیر آویزان کنه . بعد از اینکه حصیرها آویزان شد و پرده هم زدیم ، دیدم که ما میتوانیم آن طرف را ببینیم و آنها نمیتوانند ما را ببینند و تهمتهای آن زن همسایه برایم خیلی گران تمام شده بود و به اصطلاح غرورم جریه دار شده و آن خانم با رفتارش فکر مرا خراب کرده بود . البته پنجره های تمام خانه های آنجا با پرده پوشیده بود و داخل خانه ها پیدا نبود و منهم از اعتراض زن همسایه متعجب شده بودم . مدتی گذشت و یک روز بخودم آمدم با خودم فکر کردم منکه آدمی نبودم که نگاهم به خانه همسایه بیافتد . همانجا بود که از خیر هوا و منظره پنجره هم گذشتم و آنرا بسته و چفت بالا و پایین آنرا هم انداختم و پرده ها را هم کیپ بستم . سالها گذشت و طاقچه باریک و کوتاهی که جلوی پنجره قرار داشت شده بود محل بطری های خالی و لوازم اضافه ای که میشد در آنجا قرار داد . یادم هست که یک روز یکی از دوستانی که با هم شطرنج بازی میکردیم به خانه ما آمد . البته آن زمان او زن و یک دختر چهارده ساله خیلی زیبا داشت اما بمحض ورود به اطاقم بسمت پنجره رفت و گفت : به به اینجا برج دیده بانی هم که داری ! جلو رفت و پرده را کنار زد . اما من مانع از باز کردن پنجره شدم و به او گفتم : ما دیگر از این پنجره استفاده نمیکنم و همیشه بسته است . بطریها و لوازمی که این پشت قرار داده ام را که میبینی همه را خاک گرفته . در اینجا لازم به توضیح است که درست زیر پنجره ما یک حیاط خلوت قرار داشت و ما با سقفی کاذب آنرا به آشپزخانه اضافه کرده بودیم . یک شب که در اطاقم خواب بودم خواب دیدم که انگار در طبقه اول خوابیده ام و در خواب تصمیم گرفتم که به آشپزخانه بروم در خواب به خودم گفتم : چه کاریه برم دور بزنم و از درب اطاق برم از همین پنجره به حیاط خلوت و آشپزخانه میروم . در خواب بلند شدم پرده را کنار زدم بطری ها و لوازمی را که لبه طاقچه پشت پنجره بود را روی زمین گذاشتم و چفت پایین پنجره را باز کردم اما هر چی سعی کردم چفت بالای پنجره باز نشد و چون از باز شدن آن نامید شدم بر گشتم و روی تخت خوابیدم . صبح که از خواب بیدار شدم ، ملاحظه کردم که لوازم پشت پرده همه روی زمین است و پرده کنار رفته و چفت پایین پنجره هم باز شده با قرار دادن دستم روی چفت بالا همان احساسی را که در خواب داشتم پیدا کردم و در بیداری هم باز نشد . برداشتهای اخلاقی بسیاری از این ماجرا میتوان داشت که همه را بعهده خوانندگان عزیز میسپارم . اما قصد بنده از نوشتن آن درس عبرت گرفتن از ماجراهایی از این قبیل بود .
.: Weblog Themes By Pichak :.