مصمم و با اراده و ایمانی قوی بسوی وزارت کشور راه افتادم . تمام درها بآسانی برویم باز میشد و هر کس متوجه میشد کارم چیست با روی گشاده استقبال میکرد بهر حال از وزارت کشور مرا به نخست وزیری فرستادند . آنجا هم استقبال بی نظیر بود و دست آخر شماره تلفن مدیر عامل شرکت واحد را دادند و گفتند که بطور مستقیم با ایشان وارد گفتگو شوم . از آنجا که بیرون آمدم از یک تلفن عمومی با ایشان تماس گرفتم و قرار شد ساعت شانزده بعد از ظهر همان روز به دفتر ایشان بروم . ساعت شانزده منشی دفتر ایشان از من میخواستند که با معاون ایشان گفتگو کنم اما من زیر بار نمیرفتم و چون میدانستم تصمیم نهایی با ایشان است میخواستم طبق قرار با خود ایشان گفتگو کنم . آن لحظات را هیچگاه از خاطر نمیبرم منشی دفتر هر بار که اراده و مصمم بودن مرا مشاهده میکرد میپرسید : آقا شما از طرف جایی اومدید ؟! بطوری که وقتی برای بار سوم این سؤال را میکرد در صندلی خود فرو رفته بود و میلرزید ! البته من هر بار به او میگفتم که نخیر من از طرف جایی نیومدم که دیگر برای بار سوم به او گفتم : برای چی دائم میپرسید من از طرف جایی اومدم . بهر حال آنتروز با مدیر عامل گفتگو کردیم و ایشان با مواردی از جمله استخدام یک خانمی بلیط خانمها را بگیرد مخالفت کردند . آنروز گذشت و یکسال بعد موارد مخالفت ایشان را اصلاح کرده و با تکمیل کردن طرح خدمتشان رسیدم . ایشان مرتب سؤال میکردند اگر اینطور شد چکنیم و من جواب میدادم و باز سؤالی دیگر . تا اینکه از من پرسیدند مشغول چه کاری هستی ؟ منهم گفتم خیاطی میکنم . گاهی کار هست و گاهی هم نیست . ایشان گفتند : ما برای مینی بوس رانی نیرو نیاز داریم اگر مایل باشی میتوانی به آنجا رفته و مشغول کار شوی منهم قبول کردم و برای کار به آنجا رفتم . در آنجا غیر از مدیر عامل داماد ایشان نمایندگیشان را بعهده داشتند و برادر داماد هم تقریباً همه کاره بود هم در مینی بوس رانی هم در اتوبوس رانی شرکت واحد . در آنجا چون مدیر عامل مرا فرستاده بود همه با چشمی دیگر بمن نگاه میکردند ...
حدود سال 62 یک روز صبح وقتی از خانه بیرون آمدیم و قصد رفتن به محل کار را داشتیم ملاحظه کردیم که کنار درب جلو و عقب اتوبوسهای شرکت واحد نوشته اند که ویژه ورود برادران و ویژه ورود خواهران ! مردم که از این مسعله جا خورده بودند اصلاً اهمیت نداده و مانند سابق رفتار کردند . اما من با خودم فکر کردم که اگر میخواهند چنین کاری بکنند که محل استقرار خانمها و آقایان جدا شود که این راهش نیست و میبایست در این ضمینه طرحی داد و سپس این طرح را به اطلاع مردم رساند و نهایتاً از آنها نظر خواهی نمود و با موافقت اکثریت در تاریخ مشخصی به مرحله اجرا در آورد . به همین خاطر و به خاطر ضرورتهایی که ایجاب میکرد شبانه روز مشغول نوشتن این طرح شدم . بعد از اینکه طرح از دید خودم کامل شد به روابط عمومی شرکت واحد رفتم . در آنجا گفتند که ما میخواستیم این کار را انجام بدهیم اما وزارت کشور و نخست وزیری مخالفت کردند و ما نتوانستیم . منهم در پاسخ گفتم که بسیار خوب من میروم و موافقت وزارت کشور و نخست وزیری را کسب کرده و اجازه اش را میگیرم . در اینجا لازم است ذکر کنم که این خاطره تلخ خیلی طولانیست و بنده هر بار تا هر مقدار از آنرا که فرصت کنم خواهم نوشت . ادامه دارد ...
.: Weblog Themes By Pichak :.