سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 91/11/6 | 5:47 صبح | نویسنده : علیرضاقاسمی راوندی

در سنین نوجوانی سر کوچه امان ایستاده بودم که دیدم یک سنگ بزرگ از سمت بزرگترها که با هم درگیر بودند دارد بسمت من میآید ، آن سنگ بعد از برخورد با دیواری که در کنارش ایستاده بودم به سرم برخورد کرد و به زمین افتاد . اکنون که فکر میکنم یادم هست که هیچ اتفاقی برایم نیافتاد و حتی هیچ نقطه ای ای سرم خون نیامد و ورم هم نکرد . همیشه این مسئله برایم عجیب بود و این برای اولین بار است که بازگو میکنم .

مانند این حادثه یک بار دیگر هم در سنین بیست و چند سالگی بود که از اتفاقی جان سالم بدر بردم و آن شب هنگامی بود که با دوستان جمع شده بودیم و جوان ورزشکاری که از ارامنه محلمان بود تصمیم گرفت برایمان نمایشی از هنر رزمی خود و هنرنمایی با نانچیکو را برایمان اجرا کند . همه دور او حلقه زدیم و او داشت با سرعت زیادی نانچیکو را با دستهایش حرکت میداد که ناگهان احساس کردم جسمی از کنار سرم گذشت و مقدار خیلی کمی با موهایم برخورد کرد البته اون نانچیکوی آن رزمی کار بود که از دستش رها شد و من به دلیل تاریکی هوا و سرعت زیاد متوجه آمدن آن بسوی خودم نشدم اما اون بیشتر از من ترسیده بود و میگفت که برای اولین بار بود که نانچیکو از دستش رها شده بود و مرتب از من عذرخواهی میکرد . بهر حال این دو مورد را که شبیه بهم بود یکجا نوشتم تا هر چه زودتر بسراغ دو مورد آخر که نوشتنشان هم برایم بسیار سخت و دشوار است برویم . اما مینویسم هر چه بادا باد اولی بسیار عبرت آموز است و دومی هم خطرناک . البته قبل از آنها یک خاطره خوش که قولش را داده بودم و چنانچه مورد دیگری از این گذر در خاطرم نیامد .




  • فرش
  • بک لینک انبوه
  • ضایعات